تو گلنگون اسم بینوا که میاد کل انگشت ها حسین (آمسین) رو هدف می گیرن، آمسین در ایام جوانی با زور و بازوی کارگری و عرق ریختن روزی می گزراند و امورات خود و خانواده اش را از این راه تامین می کرد، به مرور زمان توانایی آمسین در کارگری به حداقل رسید و خانه نشین شد، از اون موقع تا حالا مستمری بگیر کمیته امداد امام خمینی (ره) شده و هیچ منبع مالی دیگه ای نداره ،آمسین بدلیل فقر اقتصادی تا حالا نتونسته به آرزوش که داشتن یه سرپناه در شان مردم روستاست دست پیدا کنه یا حتی آورده ی کمیته امداد هم قدری نبوده که نیازهای اساسی وی رو بر طرف کنه،اگه بگیم با گرفتن وام هم کارش راه می افته امری محاله چرا که با وجود درآمدی ناچیز نمی تونه جوابگوی پرداخت قسط و سودهای سرسام آور بانک ها باشه،شنیدم که آمسین دو دختر داره و خدا را شکر هر دو دخترش ازدواج کردن و در کنار همسراشون خوشبختن؛ شایدم تنها مساله ای که آمسین رو امیدوار نگه داشته و باعث شده هیچ وقت از تنگدستی ها شکوه نکنه همین بوده و هست،امیدوارم با همت مسئولین و دید باز آنها نسبت به فقر طعم خوشبختی به این عزیزان هم چشونده بشه هر چند خوشبختی تو پول خلاصه نمیشه و افرادی مثه آمسین که زندگی آروم و بی دردسری دارن که به فقر و تنگدستی زندگیشان نیز قانع باشند هم کفایت کنه اما این ماییم که نباید نسبت به این مسائل بی تفاوت باشیم و به سادگی از آنها عبور کنیم. 

یاد دارم در غروبی سرد سرد،می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد،

داد می زد : کهنه قالی می خرم ،دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم،گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست،عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست،ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود،اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید،گفت اقا سفره خالی می خرید…؟