سال ۸۶ که تازه رفته بیدم دانشگاه ،تو همو سال شور و شوقی سی خوم داشتوم ، ترم مهر مرخصی گرفتم آخو چنتا کار عقب افتاده داشتم که حتما باید تمومش میکردم،خلاصه ترم بهمن رسی مانم کوله بارموه بسیم اومدیم بوشهر تا بریم سر کلاس،تو همو سال کلی اینور اونور زدیم تا خوابگاه پیدا کنیم هرجا میگشتیم با کمبود جا مواجه ویمیدیم، تا بعد کلی اینور اونور زدن داغون ترین خوابگاه نصیب مانه فلک زده واوی ولی از خود که بگذریم اسمش سیم دلگرمی بید آخو اسم خوابگی که توش بیدم دلیران تنگستان بی، خلاصه و هر خارکورینی بی خوموه جا کردیم ، خابگاه دلیران تنگستان خیلی جی عجیب غریبی بی هیشکی پی هیشکی نمیساخت طوری واویده بی که لرل تو یه اتاق بیدن، تهرونیل همیذات پشت کوهیل همیطور مانم که نه لر بیدیم نه ترک نه تهرونی اتاقمو جدا بی که تو اتاق خومونم همه پی هم مثه خروس جنگی بیدن ، تو خوابگای ما برعکس خوابگیل دیه نه قانون بی نه حساب خلاصه هیچی نداشت کسی حق اعتراض هم نداشت خوابگیل دیه ساعت ۱۱ شو خاموشی میزدن اما خوابگی ما ساعت ۵ صبح خاموشی بی ، خوابگی مردم کتابخونش جدا بی مال ما تو دل راهرو باید درس میخوندی، خلاصه سی ما که اولین بارمو بی همچین جیه تجربه میکردیم خیلی سخت بی ،شو که ویمی آرزو داشتم جلدی روز واوو برم دانشگاه برعکس وقتی هم دانشگاه بیدم آرزو میکردم شو نواوو که برم خوابگاه خیلی فشار ریم بی ، سال اولم بی دوس نداشتم ور همکلاسیلم کم بیارم دلم میخواس نمرم خو واوو ولی می تو آغلی که ما بیدیم مینادن درس بخونیم همش تا صب صدی عر و عور میومه ماشالله از بس استعدادشون خو بی که صدای هر حیوونی بخواسی سیت در میاوردن به همین منوال پیش رفتیم تا اوایل اسفند وقت میان ترم رسی یکی از کتابلمه بخاطر حجمش نمرم کم شد خیلی افسرده شدم هر دری زدم تا از فکرش در بیام نشد که نشد ، همو شو تو همی فکر و خیالات بودم که تلفنم زنگ خارد گوشیه که ورداشتم دیدم شماره ی دوسمه که مال گلنگونه ، گوشیه جواب دادم بعد حال و احوالی کردن امید داشتم که با حرف زدن وم روحیه بده ولی همو شو خبر بدی وم رسند که دنیا ری سرم خراب واوی ، یکی از بچیل ولاتمون اسمش وحید بی تو ولات وش میگفتن وحید خورشید(داوودی) که تک پسر باباش بی  ای سیش میگفتی تو چاه برو میرفت خیلی بچه ی با عرضه ای بی ، خلاصه گفتن وحید تصادف کرده سرش هم ضربه خارده مسعود خسرو (بهادری) هم پشت سرش بیده که خدا رو شکر خیلی چیش نواویده جزئیات که وشو پرس کردم سیم گفتن وحید پی مسعود داشتنه میرفتنه سمل سر پیچ ماشینی پی سرعت بالا میا ناشو که وحید مجبور ویمو سی حفظ جونشو بزنه خاکی و در آخرم میخاره قده تنه ی درختی و بلند ویمو پی پیشونی میخاره زمین ، ای اتفاق دقیقا دمه خونه کاهیار یکی از اهالی روستای سمل افتاده بود اولین نفراتی هم که خوشونه رسنده بیدنه به محل حادثه علی بچه ی کوهیار بیده که باه همت ای همولاتی ها میرسننشون بیمارستان برازجون ، از بس اوضاشون درهم بیده که فوری عودتشون میدن بوشهر ، اولش بردنش بیمارستان فاطمه ی زهرا بعد سی عمل بیسیش کردن تامین اجتماعی بوشهر رئیس تامین اجتماعی هم یکی مال ولات خومو بی بنام دکتر سملی ، هر چی آدم تو سه ولات بی اومده بیدن بیمارستان ، یادم میا عموی وحید شگرالله خیلی نگران وحید بی و یه لحظه آروم قرار نداشت شگرالله روزلی که وحید بیمارستان بی نناده بی تا خورشید خدابیامرزی بیا بیمارستان آخو خورشید بنده خدا خوشم مریض احوال بی از ناحیه قلب و شگرالله نمیخواس سی ککاش هم اتفاقی بیافته بخاطر همی از ای بابت شگرالله خیلی خوشه آه و لعنت میکه ، شگرالله تو همو روزل بیشترین فشارل ریش بی، مونم کلا درس و دانشگایه فراموش کرده بیدم و پا به پای شگرالله و مردم ولات  بیدم و منتظر خبر خوش ، هممو امیدوار بیدیم که وحید سلامتیشه بدست بیاره کی باورش ویمی وحید اون جوون رعنا الان رو تخت بیمارستان خوسیده بو، وقتی میرفتی تو اتاق ورش پات گرم میگرفت و دوس داشت که سیش حرف بزنی حتی با وجودی که درد داشت میخندس تا یوقت ما احساس نارضایتی نکنیم و روحیمونو نبازیم، ای خدا یادوم که میا او تو چیشوم جمع ویمو، دو سه روزی بیمارستان منتظر جراح ببیدیم تا از تهرون بیا و عملو شروع کنه ، روز عمل رسید خیلیل تو بیمارستان بیدن هیشکی دل تو کمش نبی هممو دس و دعا بیدیم تا باکیم فرجی حاصل واوو ، ساعت دو شو بی که مو و بهرام امیرنژاد سی شوم رفتیم خونشون ،شاید باورتو نواوو از بسکه ناراحت بیدیم لقمه از گلومو دومن نمیرفت و نمیترسیم پی هم حرف بزنیم ، ام بهرام زنگ زه بیمارستان که از حال وحید با خبر واوو گفتن سدیم بدنش رفته بالا و اوضاش خطری شده ولی بعد چند دقیقه که دوباره زنگ زدیم گفتن وضعیتش واگشته و حالت اولش و عمل با موفقیت داره پیش میره و خطری وحید تهدید نمیکنه خیالمو کمی راحت واوی گفتیم تا یه یک ساعتی بخوسیم بعدش بریم بیمارستان ساعت ۵ صبح تلفن خونه ی عام بهرام زنگ خا عامو گوشیه ورداشت تا غلامرضای محمد حسن(معینی فر) پشت خطه، عامو اولش با خنده با بوام سر بحث باز کرد که یدفعه دیدوم عاموم سر جاش میخکوب واوی همو موقع گفتم واخ که اجل کار خوشه کرده ، مو دیدوم عامو یدفه گو راس واوو که خونه ی خورشید خراب واوی، ما و سرعت لباسمو پوشیدیم خومونه رسندیم بیمارستان تا همه ی آدمل ولات نای ما رسیدنه و دارن گریه زاری میکنن همه دقیقا وسط میدون بیمارستان تامین اجتماعی جمع واویده بیدن شگرالله یه طرفی افتاده بی بچیل عامول خالول همه و همه گوشه ای پی خوشو خلوت کرده بیدن ، غمناک تر از حال همه حال شگرالله بی که ور خوش میگفت جواب خورشید و خلیجو چه بدم چه سیشو بگم، بگم بچشوه اوردم بوشهر و کشتم ، همه دورشه گرفته بیدن و دلداریش میدادن داغ سنگینی بی ، کاری از دسه هیچکی ساخته نبی وحید به آرامش ابدی رسیده بی و ای غم خیلی ری دوش خونوادش سنگینی میکه،یکسال بعدشم خورشید خدا بیامرزی از بس غصه خورد تا یشب  یکسال بعد از مرگ وحید جون داد و در کنار قبر وحید به آرامش رسید،  شعری از علی امیرنژاد تقدیم به جوان ناکام وحید داوودی:

"مرثیه ای برای خورشید"

بهار اومه ولی گل ناله داره ، گل مو دسپلی صد پاره داره، مو وش گفتم مرو صحرا خدایا،ولی گفتن خدا کی فویده داره،زهجرش خورشیدو بیماره امشو،(مادرش) خلیجو تا سحر بیدار امشو،همی دونم که شگرالله عموشم، زهرچی دکتره بیزاره امشو،گل مو رفته منزل دیر کرده،تصادف تو ره تقدیر کرده،صدای خورشیدو هم گیر کرده،زبسکه ناله ی شبگیر کرده،سه چار روزه وحید از ما بریده،نمی دونم کجا منزل گزیده ،می پرسم هر چه از ایی نوجوونل، وحید هیچ کسی هیچ جا ندیده.

تلخترین خاطره ام از زمان دانشگاه بود که هیچگاه از ذهنم نخواهد رفت.

یادی کنیم از جوان ناکام مهدی میرشکاری که با کار و کوشش دار فانی را وداع گفت، یاد رسول دست موسی خوش غیرت روستامون بخیر، یاد احمد بهادری که چای بهره کن و خادم آقا امام حسین (ع) تو ماه محرم بود بخیر، یاد همه ی جوونای روستامون که داغی بر دل ما نهادند و رفتن بخیر، و در آخر یاد آم غلوم پیر مسجد روستامون که صدای خوش اذونش هنوز که هنوزه فضای گلنگون رو عطر آگین میکنه بخیر.