سالهاست که برای وطنم گلنگون می نویسم ،گلنگونی که مرا در این دنیای بزرگ در خود جای داد به من شکل داد شخصیت داد ،راه رفتنم حرف زدنم و کامل شدنم را همه و همه به تو مدیونم ، بار دین من به تو آنقدر سنگین بود که با هیچ ترازویی نمیشد وزن کرد، چیکار می شد کرد ؟ فکر و ذکرم تو غربت تو بودی باید یکاری می کردم !.. یک تلنگر به ذهنم باعث شد دست به قلم بشم وهیچ کاری را بهتر از نوشتن برای تو پیشه نکنم ، دردهایم را با تو تقسیم کردم باز هم من برای تو یک درد  و مرهم تو بودی، در همه حال تو یار و یاورم بودی ولی افسوس که نوشتن من هم سودی به حال تو نداشت و من هیچ وقت پیشرفتی در تو ندیدم ، شاید مشکل از من باشد شاید من آنچه را که حق تو بود بجا نیاوردم و اکنون شرمسارم ، نمی دانم به کدامین گناه اینچنین مظلوم واقع شده ای ؟  فقط لطف خدا شامل حال تو بوده و بس وگرنه ما بندگان ناچیز جز شر برای تو خیری نبودیم ، نمی دانم با چه رویی به تو بنگرم که خجل نباشم ، دیگر نه پایی و نه دلی برای آمدن دارم، فقط کوله باری از شرمندگی دارم که آن هم نثار تو باد.