یادم میا یه روز گرم که ولات بیدم پی سه تا از بچیل تصمیم می گیریم بریم دره ی چشمه (رودخانه) شنو کنیم، احسان عباس و مرحوم رسول دست موسی و کریم آم السین ، ممد مصطفی حسن و ابریم فتح الله و خم ( تو گلنگون بیشتر اسم فرزند رو همراه با نام پدر صدا می زنند البته فقط توی محله نه جای دیگه) خلاصه همگی با موتور راهی دره ی چشمه واویدیم (شدیم) مو با احسان عباس با هم بودیم آغا چیشتو روز بد نبینه یه موتوری بی انگار ری دله کانه نشسه بیدیم و ترمون می دادن ،همه رفته بیدن رسیده بیدن مو و احسان تازه از ولات صحرا واویدیم تازه نصف ره هم او سی خوش سوار بی مو حول میدادم ، همشو میفهمیدن که موتور احسان چه وضعیه سی همی مونه بدبخت گذاشتن تا پی احسان برم، بلاخره بعد از سی سال ما هم رسیدیم دره ی چشمه، مو اولین بارم بی که دره چشمه رو میدیدم باورم نویمی که گلنگون همچین جای قشنگی داشته بو اطراف رودخونه پر از نی زار بی که خیلی به چیش میومه همه داشتن شنو می کردن مونم مثه چی ندیدیل جذب زیبایی دره و اطرافش شده بیدم که یهو بچیل صدام زدن و گفتن تونم بیو شنو کو می چه مرگته که نمیی (اصطلاح خودمونیه زیاد به دل نمی گیریم) بلاخره دل و زدم به دریا و رفتم تو ااو (آب)، شاید باورتو نواوو اوش بسکه خنک بی که باورم نویمی ،جیگرم حال اومه ، یادم میا چند تا از بچیل برازگون (برازجان) هم تو اوو داشتن شنو می کرن و خوش می گذروندن،خلاصه پی بچیل تو اوو سی خومو مسابقه نادیم یادم میا هیشکی نمیترس(نمی توانست) حریف رسول خدا بیامرزی واوو ماشالله هم هیکل بزرگی داشت هم زورش خیلی خوب بی، گفتم "رسول "یادش بخیر هر کی که شنوش ضعیف تر بید یه شی اووی می رفت و پهلیش (کنارش) در میومه و سر بچه ی بدبخت میکه شی او و همی که جونش می خواست در بیا ولش میکه خلاصه یه بساط خنده ای سی ما درست کرده بی ، یدفعه که مو خمم حواسم نبی ورم درومه و سرمه که شی اوو جاتون سبز  موقعی که شی اوو بیدم یه بشکه ی اووی خاردم و اوومدم صحری اوو همه داشتن وم میخندسن، لنگ ظهر واویده بید و اومدیم صحرا که خومونه خشک کنیمو بریم ، موقع واگشتن مو راننده بیدم تو تل تلل یه صد جایی موتور زدمون زمین بچیل مرده بودن از خنده تا رسیدیم ولات نه زونی (زانو) دممو موندی و نه شلوار، ولی هر چی که بود بهترین خاطره برای من از گلنگون بود چون بهترین تجربه ای بود که در کنار بهترین دوستانم داشتم.